امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

شروع یک تپش

سفر

 ایام محرم رفتیم یه سفر ده روزه قم و اراک وتهران.جای همتون خالی اولین بار بود تو ایام محرم تو حرم حضرت معصومه بودم حسابی از لحاظ روحی شارژ شدیم علی کوچولو هم برعکس همیشه مارو خیلی اذیت نکرد وپسر خوبی بود فقط تهران حالش بد شد که دارو بهش دادیم خوب شد علی جونم پا به پای ما میومد زیارت ومراسم عزاداری بدون هیچ شکایتی فداش بشم الهی.مراسم عزاداری تو شهر قم عالی بود انشالله قسمت بشه شماهم تو ایام محرم تو حرم باشین انشاالله. د ستایش ونیایش آرین پسر خاله بابا امید ...
26 آبان 1393

مهد کودک

از اول مهر93 علی جونم میره مهد کودک ولی پسر نازم خیلی بیقراری میکنه ومیگه نمیرم ولی پسرم منو بابا جون مجبوریم تورو بزاریم مهد مربی علی کوچولو میگه تا وقتی شما نیستین خیلی آرومه ولی به محض اینکه مارو میبینه وا ویلا ولی به مرور زمان عادت میکنی عزیزم فدات بشم ...
27 مهر 1393

علی سرکارمیره!

یه روز مجبور بودم 5 صبح برم سر کار .قرار بود تراکتورای کشاورزا پلاک گذاری شه باید صبح زود منو خاله جماله میرفتیم بیوه نیج به همین خاطر منو علی رفتیم خونه خاله جماله شب خوابیدیم که فرداش باهم بریم روستا.علی حسابی کیف کرده بود وبهش خوش گذشته بود.مجبور شدم علی کوچولوی نازمو چهار ونیم صبح بیدار کنم وحاضرش کنم خیلی سرد بود ولی با این حال خیلی بهش خوش گذشت حسابی بهمون کمک کرد برگه هارو برامون منکنه میزد وپانچ میکرد وحسابیم از این کار لذت میبرد فداش بشم گلپسرم بزرگ شده ماشاالله ...
27 مهر 1393

تولد

روز تولد علی من خیلی کار داشتم اصلا یادم نبود ولی عمه جون یادش بود خودش زحمت کشیده بود وبرات کیک درست کرده بود خیلی ذوق کرده بودی انشالله صد ساله بشی پسرم ...
8 شهريور 1393

معصومانه

آقا علی ما همیشه از دست من فراریه که نکنه مجبورش کنم بخوابه یه روز حوصله نداشتم گفتم بزارم خسته بشه خودش بخوابه اینقد شیطونی کرد اینقد بدو بدو کرد که در حین بازی و بدو بدو خوابش برد فدای پسرم بشم نگاه کنین چطوری خوابش برده چقدر قیافش معصومه ...
8 شهريور 1393

پسر بازیگوش

شیطون بلای خودم آخه کی میخوای آروم بشی همیشه مشغول دسته گل به آب دادنی میری رو اپن آشپزخونه میشینی یه روز از روش افتادی زمین تموم زبونت زخمی شد تایه مدت نتونستی غذا بخوری چند روز پیش با مانیا گل بازی میکردی داشتی نصیحتش میکردی میگفتی:مانیا مواظب باش قاشق نره تو چشمت اونوقت مجبوریم ببریمت بیمارستان داد نزنی ها قربون پسر بلبل زبونم برم من آخه پسرم این جای نشستنه؟ اینم عکست با مانیا قبل از گل بازی که دایی حسن ازتون گرفته ...
19 مرداد 1393

رمضان

از وقتی ماه رمضون شروع شده علی هم روزه گرفته هرچی میگیم غذا بخور میگه روزم نمیخورم افطار غذا میخورم با آب وقند زندگی میکنه به نظرتون چی کار کنم؟ ...
6 مرداد 1393

فرش

اونروز رفتیم بازار فرش انتخاب کنیم علی کوچولو پدری از فروشنده درآورد که تو تاریخ بنویسنش فرشارو رو اینقدبردی وآوردی که همه شو به هم ریختی بعد گیر دادی سوار اون دستگاهی بشی که فرشارو میبره بالا که آویزونش کنن خلاصه کاری کردی که فروشنده سوارت کرد وتانزدیک سقف بالا رفتی ...
12 تير 1393

عروسی

4تیر عروسی پسردایی مامانی بود   رفتیم استان همدان شهرستان تویسرکان خیلی خوش گذشت ولی طبق معمول علی اذیتمون کرد شبش رفتیم خونه ی پسر عموی مامان صغری خیلی شیطونی کردی نوه شون ازت حسابی عکس گرفت که به فامیلا نشون بده وبگه چقد شیطونی عزیزم بزرگ شدی دیگه کوتاه بیا ...
8 تير 1393